مهرزاد جانمهرزاد جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 14 روز سن داره
مهرسام جانمهرسام جان، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 25 روز سن داره

پسرهای من

مامان مهرزاد و مهرسام😍😍❤️❤️

سفر یکروزه

مسافرت به سمالی( Semali ) بالاخره عکسهای مسافرت یکروزه ما به سمالی رسید دو – سه هفته پیش عروسی دختر دوست بابا بود و ما هم دعوت بودیم ظهر پنجشنبه ساعت 4 حرکت کردیم به سمت جیرفت،شب ساعت 10 رسیدیم سمالی (بعد از جیرفت) ، جاده اش شب خیلی ترسناک بود بخصوص جاده ای که اصلا آشنایی با هاش نداشتیم،هرجور بود رسیدیم بماند که چند بار زنگ زدیم تا پیداش کردیم، منم خوابهامو تو ماشین کرده بودم و اونجا که رسیدیم سرحال بودم ، عروسی خوبی بود، خیلی شلوغ و پلوغ همه همسایه هاشون اومده بودن ، خونه هاشون سر نخلستان های خرماشون بود، حصار نداشتن، تنها 3 – 4 تا اتاق بقیه اش همش درختهای خرما ، تا چشم کار میکرد خرما...
20 مهر 1392

روز کودک مبارک

روز کودک مبارک 15 تا 21 مهر ماه هر سال هفته کودک نامگذاری شده تا جامعه بیشتر با حقوق کودک آشنا بشه و امسال هم طبق سالهای گذشته به من حسابی خوش گذشته امروز هم با خاله ها رفتیم پارک جنگلی مامان دلش پیش منه کاش کودک بودم تا بزرگترین شیطنت زندگی ام نقاشی روی دیوار بود، ای کاش کودک بودم تا از ته دل می خندیدم نه اینکه مجبور باشم همواره تبسمی تلخ بر لب داشته باشم ، ای کاش کودک بودم تا در اوج ناراحتی و درد با یک بوسه همه چیز را فراموش می کردم ...
17 مهر 1392

خاطرات مامان

خاطرات و حرفهای مامان وقتی بر میگردم به سالهایی که گذشت نیم نگاهی میندازم خیلی خاطرات چه با تو یا بدون تو پیش چشمام رژه میرن،حالا که داره یک عضو جدید به خونواده مون اضافه میشه اون خاطرات برام تداعی میشه، روزهای با تو بودن زیباترین روز های خاطرات زندگیمه، بعد از اینکه 3سال از عروسی من و بابات گذشته بود دیگه افتادیم تو این فکر که 1 نی نی میتونه زندگیمونو شیرین کنه و از یکنواختی دربیاره ، خیلی انتظارتو کشیدم 1سال شد که منتظرت بودیم، دیگه منو بابا خسته شده بودیم بابا عصبی شده بود من از بابات بدتر بودم، حتی آقا جون نذر کرده بود هر ظهر جمعه تا 40 تا جمعه غسل جمعه بکنه تا تو جوجه رو خدا بهمون بده، خودم ختم آیت الکرسی برداشته بودم ، هر عصر ج...
10 مهر 1392

ما چهار نفر

قدم نو رسیده مون مبارک پنجشنبه با مامان رفتیم آزمایشگاه تا جواب آزمایششو بگیره، جواب 417.9 بود مسئول آزمایشگاه یک خانم تپل و خوشکل بود که به مامان گفت مبارکه.!!!!!!!! مامان نمیدونست ذوق کنه، گریه کنه، خودشو کنترل کنه، جواب آزمایشو باهم گرفتیم و اومدیم شیرینی فروشی و یک جعبه شیرینی خامه ای گرفتیم ( مامان عاشق شیرینی خامه ایییی)و رفتیم خونه مادر جون و به همه گفتیم اما از اونجایی که خیلی مطمئن نبود ، دیشب رفت دکتر: خانم دکتر سونو کرد و گفت که 6 هفته سنشه. حالا من داداش شدم. موقع برگشت مامان برای منو نی نی مون لباس خرید برای من باب اسفنجی برای نی نی مون یک لباس دخترونه که کلاه خوشکل داره. دعا کنید که سالم ...
7 مهر 1392

مهد کودک امسال

مهد کودک امسال یک چند روزی نرسیدم وبمو به روز کنم ، آخه 2 هفته پیش با بابایی رفتیم سمالی Semali ( یک روستای خیلی کوچیک بعد از جیرفت که همکار بابا اونجا زندگی میکنه، عکسهای دوربین پیش باباست و از اونجایی که همیشه نظم و ترتیب تو این وب حرف اول رو میزده تا روز شمار باشه صبر کردیم تا عکسها بیاد اما تا امروز نرسید به همین خاطر دیگه خودمونم افسردگی گرفتیم این پست رو میذاریم هروقت اون عکس ها رسید اونو میذاریم   امروز 3 مهر ، دیشب رفتیم تمام وسایل مهدکودک رو خریدیم، البته ناگفته نماند که من پیروز شدم و از 15 شهریور برگشتم به همون مهد قبلی (آیناز )، هر سال اول سال یک لیست بلند بالااااااااااااا به ما...
3 مهر 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پسرهای من می باشد